خانوم کوچولو و آقایی گلش پنج شنبه 86/10/13 ساعت 3:27 صبح
به نام خداوندگاری که خالق ماه آسمانم است
نگاه کردن به کعبه ، و نگاه به چهره والدین و نگاه به قرآن بدون قرائت آن عبادت است
امام باقر ( ع )
کاش تاریکی مرا با نور خود روشنی بخشی
دوستت دارم
کاش هستیم را با حضورخود معنا بخشی
دوستت دارم
پا وب اول : شلام ماه من خوشمل من آقایی نازم ... شلام نی نی جون جونی های جیگمل مامام باوایی . شلام دوس جونای خوف و گل گلاب همگی خوبین ؟
پا وب دوم :خبرداغ.... مامامی جمعه میخواست بره قشم بابایی آقا هم چهارشنبه میخواست بره کرمان منم دیدم خونه خالی ، فرصت هم عالی ، جای آقایی خالییکم به گولبولای مغزم فشار آوردم و دیدم باید حتما آقای همسر رو به ولایت دعوت کنم عزیز دلم از اونجایی که خیلی مهربونه و برای اینکه خستگیهام خوف بشه گفت میام چهارشنبه که بابا رفت ظهرش ساعت 2 سعید جون حرکت کرد ( با سواری اومد تازه به جای 8 تومن 5 تومن داد تا تهران لی لی لی لیییییییی ) شبش دوس جون خواهرم ( امیر خان ) برای شام دعوت شدن و مامان خانوم برای اولین بار آقا امیر رو دیدن البته من فقط سوپ و یه مقدار سالاد خوردم آخه میخواستم صبر کنم تا عمرم بیاد با اون شام بخورم که آقای خوشملم ساعت 1 بامداد رسیدن اوخیش اوخیش که چقده پلیور و کفش جدیدشون بهشون میومد مثل فرشته ها شده بود البته از جنس مذکرش اول شام خوردیم یکم خندیدم بعد رفتیم لالا ( لفطا این تیکه رو مجرد ها نخونن بد آموزی داره ) هر چند که مامامی خانوم جای عزیزک دل منو توی سالن پهن کرده بود ولی ما با کمال پررو یی خواهر گرامی رو شوت کردیم تو سالن و دوتایی تو اتاق ( اتاق من و خواهرم ) خوابیدیم مامان هم دیده هیشی نگفت ما هم زیاد شیطونی نکردیم ( این جزء افعال معکوس بود )
پا وب سوم : مامامی خانوم جمعه صبح ساعت 6 رفتن به سوی قشم و آقا امیر هم ساعت 7 صبح بدو بدو اومدن خونه ما خلاصه همگی ساعت 10 از خواب بیدار شدیم و بعد از احوال پرسی و آشنا شدن باجناق ها با هم رفتیم صبحونه ( نیمرو و کره و پنیر و عسل ) ساعت 11:30 خوردیم کلی هم مسخره بازی همگی در آرودیم راستی یکی از دوستای مشترک من و خواهرم رویا هم خونه ما بود ( چند روزی مهمونمونه ) واسه ناهار هم امیر و ثمره ( خواهرم ) غذا درست کردن که ساعت 4 خوردیم شام هم سفارش دادیم و آقاامیر 11 شب رفتن ولی شب باحالی بود کلی رقصیدیم و مسخره بازی در آوردیم آخر شب هم آقای همسر واسه ما سه تا دختر، هی خاطره از خودش ول میکرد راستی خیلی خوشحالم که رابطه دوتا باجناق ها با هم خوفه
پا وب چهارم : آقا صبح از خواب بیدار شدیم دیدم به به به به آقا امیر خان باز میخوان خونه ما چت بشن این دفعه من و سعید جان رفتیم هم ظرفای دیروز ناهار و شام رو شستیم هم ناهار زرشک پلو با مرغ درست کردیم ( خیلی هم خوشمزه شده بود ) ساعت 3 ناهار رو خوردیم و کلی فیلم و عکس گرفتیم همگی با هم بعد خانواده ها از هم جدا شدن تا یکم لالا کنن و در آخر ساعت 5 غروب عزیز دل من و دوس جون خواهرم آماده رفتن شدن الهی من بیمیلم برای قند عسلم آخه این سری خیلی خوشمزه شده بود ... کلا این سری خیلی عالی بود حس میکنم سه روز با سعید زندگی کردم واقعا زندگی با سعید جون طعمش خیلی خوب و دوست داشتنیه دوستت دارم راستی سعید جون کلی عکس و کارت پستال برام آورده ...
پا وب پنجم : آخرین روز که سعید جون میخواست بره من کیسه زباله ها رو دادم بهش تا بزاره دم در اما سعید اینقدر حواست پرت و گیج شده بود که داشت اشغالارو با خودش میبرد تهران .. از دوس جونای گلمم ممنون که خیلی باهام همدردی کردن خداروشکر با کمک سعید جون الان حالم خیلی خوفه و حسابی درس خوندم برای همه دانشجوتیی که امتحان دارن دعا کنید مواظب خودتون باشین