خانوم کوچولو و آقایی گلش یکشنبه 86/9/18 ساعت 1:15 عصر
بنام اونی که عشق پاک ومعصومی رو برای من آفرید تا بتونم با اون به آرامش برسم
کسی که خویش را بزرگ میبیند در پیشگاه خدا حقیر است
امام علی (ع)
اگر واقعا خواهان تغییر زندگی هستی همین حالا بیدرنگ آغاز کن
if you really want to change your life ,start immediately
ماه من بدرخش,که درخشیدنت زیباست
پا وب اول :سلام
سلام به تو ای بهترینم,ای عاشق ترین ستاره من,ای نور شبهای بی ستارم وهمچنین سلام به ماهک و ماهان عزیز تر از جان من و مامانشون (قربون هر سه شون من بشم )
پا وب دوم :باز هم سلام
سلام به همه دوست جونیهای خوبمون .باید مارو ببخشید. فکر می کنم دو هفتهای میشه غیبت داریم (اگه اشتباه نکرده باشم )میبینم که خیلی از دستمون شاکی هستین (تو نظرات گفته بودین)اگه راستشو بخواین من و سالومه جون توی این دو هفته یکم بد آوردیم .آخه میدونی؟ما همیشه یکشنبه ها وبلاگ و آپ می کنیم . تو این دو هفته نشد . یک یکشنبه سالومه جون قرار بود بره آپ کنه اما سایت دانشگاه خیلی شلوغ بود و آخر شب به من گفت که برم آپ کنم من هم اکانت نداشتم.راستشو بخواین یه هفته هم یه کوچمولو تنبلی کردیم .(به هر حال باید ببخشید قول می دم دیگه تکرار نشه .
پا وب سوم :من این پا وب و فقط و فقط به عذر خواهی از خانوم گلم اختصاص میدم . تو پا وب های بعد دلیلشو براتون میگم.
سالومه جون منو ببخش تو راست می گفتی من می تونستم بزارم که تا بعد از ظهر بمونی اما نمی دونم چطور شد که یه دفعه اونجوری کردم و زور گفتم که باید بری بعد از اینکه رفتی خیلی ناراحت بودم تا ظهر که تک بزنی 10 بار اشک تو چشمام جمع شد با خودم گفتم نکنه اون حرفی که زدی به واقعیت بپیونده .خانوم کوچولویه من منو ببخش . می دونم که در حق تو خیلی کم لطفی می کنم . ببخش منو عزیزکم ببخش منو .
کمکم کن که بتونم همونی که می خوای بشم
دوست دارم دوست دارم دوست دارم
پا وب چهارم :خب حالا میرسیم به داستان این هفته . ما از چند هفته پیش برنامه ریزی کرده بودیم که سالومه جون برای دومین بار بیاد پیش من . اما نه مثل دفعه قبل بلکه ایندفعه بیاد خونه مون. قرار شده بود که به باباش (شوهر عمه من)هم بگه که می خواد بیاد. به باباش گفت اما با مخالفت شدید باباش مواجه شد . اولش تصمیم گرفت که نیاد اما بعد با اسرار زیاد من رازی شد که بیاد . دوشنبه کولبار سفر رو بست و سه شنبه صبح از زنجان حرکت کردو حدود ساعت 2 رسید رشت ومن با یک شاخه گل به استقبالش رفتم . وای سالومه جونم چه خشمل شده بود .قلبم داشت از جا در می اومد.تا اینکه اومد نزدیک.شالو پالتو جدیدش تنش بود .کلی ذوق مرگ شدم از خوشحالی داشتم بال در میاوردم....
از اونجایی که من چند جایی تو رشت کار داشتم(دانشگاه-دکتر برای مامان و نمایندگی لوازم آشپز خانه اخوان)رفتیم کارامونو انجام دادیم و بین این کارا رفتیم نهار هم خوردیم_بیشترش و من خوردم)و بعد رفتیم خانوم کوچولو برای خواهرم یه چیز بخره . اگه تونستید حدس بزنید که چه بلایی سرم آورد ؟؟؟؟؟؟؟؟؟
رفتیم تو یه پاساژ که خانوم کوچمولو گفت بریم بانک پول بردارم .من گفتم فعلا لازم نیست و از پله های پاساژ با خنده رفتم رفتم بالا در حالی که رو به سالومه بودم (پله برقی بود ) و بهش گفتم که بیاد بالا اما سالومه نیومد و رفت بانک . من با خودم فکر کردم که رفته از پله های اضطراری بیاد بالا چند دقیقه ای صبر کردم اما نیومد سالومه من و پیچونده بود از در دیگه پاساژ رفته بود بیرون .25 دقیقه توی پاساژ بالا و می رفتم .رنگم پریده بود .از ترس داشتم پس می افتادم . گوشیم شارژ نداشت که بهش زنگ بزنم رفتم توی یه مغازه بهش زنگ زدم اما جواب نداد .رفتم سمت پارکینگ که ماشین و اونجا گزاشته بودم اصلا به فکرم نمی رسید که بخواد سرشو بندازه پایین بره بانک . اصلا به بانک فکر نمی کردم . وقتی دوییدم سمت پارکینگ دیدم خانوو آروم داره از سمت بانک قدم می زنه و میاد .یه سوال!!!! شما اون لحظه جای من بودید چیکار می کردید؟؟؟؟؟من کاری نکردم فقط یکم نگاش کردم و یه کوچولو سرش قر زدم .
بالاخره رفتیم یه چیز برای ساناز خرید و بعد با ماشین حر کت کر دیم به سمت ولایت .حدود ساعت 6:30 بود که رسیدیم به آستانه بعد سالومه جون و بردم یه جا رمانتیک که نزدیک دریا بود یه خورده تاریک هم بود بعدش یه کوچمولو شیطونی کردیم .
حدود ساعت 7:30 رسیدیم خونه ما .اون شب خاله و مادربزرگم هم شام خونه ما بودن.(جاتون خیلی خالی بود)
تا پنجشنبه غروب همه چیز خیلی خوب بود .خانوم کوچولو_ مامان_ خواهرم
اما یدفعه یه اتفاقاتی افتاد که باقیش و سالومه جون بهتون میگه
راستی یه خبر نسبتا خوب دارم که که هفته دیگه میگم
از طرف من خداحافظ همگی