"يک عصر شنبه خسته و با يک غمِ بزرگاز انقلاب يک تنه رفتم سرِ وصال"از لحظه هاي فاجعه تا سالهاي سالحالا چه مانده غير سکوتي پر از زوالحالا چه مانده از شب و از گزمه هاي شبغير غبار ترس ويا بغضهاي کالديگر نمانده فرصت آغاز تازه ايحتي براي حرف زدن طرح يک سوالپرواز را نديده شکستند بال مانفصل عبور بود و مرغي شکسته بال?در نا گزيرترين لحظه هاي مرگاسم تو مي دويد در اين واژه هاي لالتنها پناهِ خستگي کوچه شعرهاهربار خستگي ز تنم ميگرفت حالاينک منم که فراسوي شهر شبتکرار مي شوم دوباره به احساسي از محال??از شهر چشمهاي تو يک روز مي روميک روز پا به پاي تو تا آن سر خيال
سلام
با آخرين پست به روزم
به ديدنم بيا