دلاور مرد ديروز ديوانه مرد امروز حميد ( بي رحم و سنگدل ) پسر پانزده ساله اش را تا سر حد مرگ زير مشت و لگد، مچاله مي کرد. با هر نعره حميد، رضوان گريه مي شد. نه با قطره هاي اشک، با تکه تکه از استخوانهاي خود. رضوان قطره قطره و بي صدا فرو مي ريخت. سر بلند و مغرور گريه مي کرد. گريه اش گريه نبود. مرور 15 سال زندگي با رزمنده موج گرفته اي بود که زير چرخ دنده هاي خورد کننده فراموشي، له مي شد.
پرسيدم: چرا طلاقش نمي دي؟ چرا ترکش نمي کني؟
گفتم: مگه نمي گي هفت سال تمام است که مادرت را بخاطر حميد نديده اي؟
گفتم: آرمان چه گناهي کرده که بايد زير مشت و لگد پدرش، له و لورده شود؟
http://www.diareranj.blogfa.com